Tuesday, June 27, 2006

Hospital ...


روی اولین صندلی خالی که پیدا میکنم میشینم، به خاطر یه تست کوچیک منا تا کجا که نکشیدن! صندلی کناریم هم خالیه. روی صندلی بعدی خانوم نه چندان مسنی نشسته که اصلا هم نگران به نظر نمی رسه. موبایلی که به گردنش آویزون کرده اندازه یه دی وی دی بزرگیشه. چی میشه گفت؟ دارندگی و برازندگی! نگاهی به قسمت پرستارها می کنم. اگه یه لحظه فراموش کنی که اینجا کجاست، میتونی مطمئن باشی که توی یه اکس پارتی رات دادن! یه کم که دقت میکنی خیلی ساده میتونی ببینی که هیچ کس هیچ کاری نمیکنه و همه کارا فقط به یه دکتر و یه پرستار ختم میشه، بقیه هم مشغول کار خودشونن. توی اتاق پانسمان پسری روی تخت خوابیده که احتمالا تصادف کرده و پیشونیش شکافته. بالای سرش هم دوتا دکتر یا شاید هم پرستار جوان ایستادن و دارن سعی میکنن پیشونیش را بخیه بزنن. حالت هر دوتاشون کاملا گویاست که چقدر حواسشون به کارشونه! بعدها دکتر ما در دفتر خاطراتش چه خواهد نوشت؟ "با او برای اولین بار در اورژانش آشنا شدم، بالای سر مریضی که هر دو دقیقه از درد از حال می رفت، و من هم این فرصت های طلایی را غنیمت می شمردم ..." پرستار جدیدی وارد میشه، کفشای پاشنه بلند، ناخن های لاک زده، آرایش غلیظ. باز هم همون توهم. من و پارتی؟ تخت جدیدی با سر و صدا وارد سالن میشه، روش یه دختر خوابیده که به نظر نمیرسه خیلی درد داشه باشه، پشت سرش هم یه زن و یه پسر وارد میشن. زن نگران به نظر میرسه. میاد و کنار من روی صندلی خالی میشینه. بالاخره انتظار زن مبایل دار به سر اومد.
"خدا بد نده. چی شده؟"
"چند وقت بود دخترم شکمش درد می گرفت، این بار که رفتیم دکتر گفت یه غده تو شکمشه"
"عادت ماهیانه هاش منظمن؟"
"آره، عالی"
"خوب چیز مهمی نیست، خیلی پیش میاد!"
"خدا کنه. این دکتر آشنای ما که توی همین بیمارستانه هم همین را می گفت، میشناسینش؟ دکتر فلانی"
"نه، کدوم بخشه؟"
"بخش اعصاب! خیلی دکتر معروفیه"
"منم یه آشنا توی ..."
...
بازم همون حرفای زنانه، حرفای احمقانه زنانه. یکی نیست به من بگه حالا تو چرا گوش میکنی! باز هم سرم را می چرخونم. روی یک تخت پسر کوچولویی درد میکشه و مادرش، کنارش، بیشتر از اون. روی یه تخت دیگه ... . جایی که برای جون آدما ارزشی قائل نیستن، برای چی می خوان ارزش قائل بشن؟ از جام پا میشم. دیگه داره حالم به هم می خوره. بذار حالا که میتونم برم بیرون، زود برم، و دعا کنم که هیچ وقت مجبور نشم که برگردم. هیچ کس مجبور نشه
 ...

- از بلاگ نیما شکیبا
 

Tuesday, June 13, 2006

Traveling ...


نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد