Wednesday, September 7, 2011

Numb ...


چقدر امشب خسته ام، لهم، رمقي برايم نمانده، اما بايد حرف بزنم، يك كمي حرف بزنم تا خوابم ببرد، بايد حرف بزنم، حتماً! گرچه هيچ حرفي هم ندارم. از ديروز غذا نخورده ام، از پريشب نخوابيده ام، ديشب، ماه كه از پيشم رفت و من تنها ماندم رفتم بخوابم، هوا داشت روشن مي شد، چشمهام كمي گرم شد بيدار شدم، بيدار نشدم، از خواب پريدم، پا شدم، چراغ را روشن كردم، رفتم سراغ سيگار، نشستم، برخاستم، ايستادم، راه رفتم، برگشتم، نشستم، برخاستم، رفتم، از اطاق خارج شدم، قدم زدم، برگشتم، دم در اطاق ايستادم، برگشتم، قدم زدم، كنار حوض ايستادم، نشستم، نشستم، نشستم، كلاغها برگشتند، چراغهاي كوچه پرپر گشتند، سپيده پنجره را شست، نسيم سرد برخاست، آه! صبح شد، شب رفت و ديشب شد، فردا آمد و امروز شد.

- گفتگوهاي تنهايي (بخش اول) / علي شريعتي