Saturday, September 17, 2005

Night ...



شب را به یاد بیاور


در هنگام گناه


در هنگام نیکی


Ú©Ù‡ موفقیت Ùˆ Ø´Ú©Ø³Øª


 Ø¨Ù‡ همین سادگی است


Tuesday, September 13, 2005

It's My Life ...


It's my life
It's now or never
I ain't gonna live forever
I just want to live while I'm alive
My heart is like an open highway


- Bon Jovi, It's my life

Friday, September 9, 2005

I'm No Angel


I'm no angel, but please don't think that I won't try and try
I'm no angel, but does that mean that I can't live my life
I'm no angel, but please don't think that I can't cry
I'm no angel, but does that mean that I won't fly


- Dido, I'm no angel

Tuesday, September 6, 2005

A Way To Go ...



از این‌جا راه تقسیم می‌شد.


کدام یک به مقصد می‌رسید؟


بی هیچ راهنما. بی هیچ نقشه‌ای.تنها با یک کتاب راهنمای قدیمی.


 


اولی کتاب را برداشت. ”هر چه هست این توست.“ نشست و به خواندن مشغول شد.


دومی به عقب نگاه کرد. ”شاید دیگر رهگذران راه را بشناسند.“ به کنار جاده رفت و به راه خیره شد.


سومی کوله‌بارش پرتر از بقیه به نظر می‌رسید. ”هیچ‌گاه اینجا نبوده‌ام اما چه آشنا به نظر می‌رسد.“ بی توجه به دیگران راهی را برگزید و رفت.


چهارمی در پی سومی روان شد. ”حتما راه را می‌شناسد.“


آخری راهی را گرفت و رفت. گویا بارها این مسیر را پیموده بود. ”حرکت زندگی است. حتی اگر راه را نمی‌شناسی توقف مکن.“


 


اولی راه یافت اما دیر. پای در  Ù…سیر گذاشت. ولی مرگ از راه رسید Ùˆ مجالش نداد.


دومی نشست و هرگز بلند نشد. گویی هرگز راهنما را ندید.


سومی به شهر نقره‌ای رسید و آنجا مقیم شد. ”پس آخرین مسیر به شهر طلایی می‌رسید. حیف که دیگر زمانی نمانده است.“ -


چهارمی توشه‌اش در بین راه به پایان رسید و تسلیم مرگ شد.


پنجمی به جهنم رسید و از آن گذشت. در آتش غوطه‌ور شد و از راه رها شد. ”چه شهر زیبائیست شهر طلایی.“


Saturday, September 3, 2005

Cards ...


کارت‌ها چه می‌دانند؟


Friday, September 2, 2005

Simple Circle ...


- روزها سپری می‌شدند. یکی بعد از دیگری. با شادی و خوشی. با آرامش.


نیاز به هیچ چیز نداشت. حتی فکر کردن.


”تنها احمق‌ها ذهن خود را مشغول می‌کنند“.


- روزها همچنان می‌گذشتند. با شادی و خوشی. یکی بعد از دیگری. با آرامش.


تا اینکه روزگار سکه را چرخاند.


- روزها سپری می‌شدند. یکی بعد از دیگری. با درد و رنج. با سختی.


به همه چیز و همه کس نیاز داشت. حتی فکر. شبانه روز غرق در فکر.


”تنها احمق‌ها به هیچ چیز فکر نمی‌کنند“.


- روزها همچنان می‌گذشتند. با درد و رنج. یکی بعد از دیگری. با سختی.


تا اینکه این بار او سکه را چرخاند.


- روزها سپری می‌شدند. بی درد. بی رنج. با آرامش.


فقط به یک نفر نیاز داشت.


”تنها فکر به بی فکری حکم می‌کند“.


 


چرا ماه گرد است؟


چون دایره همان آرامش است.