Thursday, December 29, 2005

Third Time ...


عشق هیچگاه انسانی را از دنبال کردن افسانه شخصیش باز نمی‌دارد
اگر چنین شود به خاطر آنست که عشق تو عشق راستینی نبوده است

هر چیزی که یکبار رخ دهد ممکن است دیگر هرگز رخ ندهد
اما چیزی که دوبار رخ داد قطعا بار سوم نیز رخ می‌دهد

کیمیاگر، پائولو کوئلیو

Monday, December 26, 2005

Tears ...


انگشتانم جاری می‌شوند
بر مزرعه
خالی از ذهن
سرشار از حس
دگربار لبخند خواهم زد
در زیر باران
چون اشک آبیست
اشکی که فرو می‌افتد
به آسمان
و از آن گلی می‌روید
زیباتر از برگ درخت
و از من نخواهند ‌پرسید
که چرا آنشب
تو را نبوسیدم

- از بلاگ یک دوست

Saturday, December 24, 2005

Fish ...


The man thinks...
The horse thinks...
The sheep thinks...
The cow thinks...
The dog thinks...
The fish doesn't think,
The fish is mute...
Expressions...
The fish doesn't think
'cause...
The fish knows everything.

- "Arizona Dream" The Movie.

Tuesday, December 13, 2005

Blindness ...


ما کور هستیم٫ کور اما بینا٫ کورهایی که می‌توانند ببینند اما نمی‌بینند
We are blind, Blind but seeing, Blind people who can see, but do not see

 Ø²Ù…ان است Ú©Ù‡ بر ما حاکم است٫ زمان است Ú©Ù‡ در آن سر میز با ما قمار می‌کند Ùˆ تمام برگ‌ها را در دست دارد. باید برگ‌های برنده‌ی زندگیمان را حدس بزنیم

به مرد کوری بگویید آزاد هستی٫ دری را که از دنیای خارج جدایش می‌کند باز کنید٫ ‌بار دیگر به او می‌گوییم آزادی٫ ‌برو٫ و او نمی‌رود٫ همانجا وسط جاده با همراهانش ایستاده٫ می‌ترسند٫ ‌نمی‌دانند کجا بروند٫ واقعیت اینست که زندگی در یک هزارتوی منطقی٫ که توصیف تیمارستان است٫ قابل قیاس نسیت با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دست راهنما یا قلاده‌ی یک سگ راهنما برای ورود به هزار توی شهری آشوب زده که حافظه نیز در آن به هیچ دردی نمی‌خورد٫ چون حافظه فادر است یادآور تصاویر محله‌ها شود٫ نه راه‌های رسیدن به آن‌ها.

- کوری٫ خوزه ساراماگو
- Blindness, Jose Saramago

یادداشت: ”کوری“ (برنده جایزه نوبل سال ۱۹۹۸) آخرین کتابی است که خوانده‌ام و به نظر خودم ارزشی بیشتر از وقتی که برای خواندنش صرف کردم داشت

Saturday, December 10, 2005

Gift ...


Last friday was my birthday;
I've got several gifts, from several friends,
But there was an especial one;


A piece of paper, 
Which reminds me that I'm still alive;


A red rose,
Which tells me that I'm still in love;


A bright light,
Which brings me closer to God;


I'm 20.

Tuesday, December 6, 2005

My Way ...


راهنمایی که درس می‌خوندم ٫‌شاگرد دوم کلاسمون بودم. عضو بروبچز خفن کلاس. با تمام بچه‌هایی که دستی در علم داشتن دوست بودم غیر از یکی: شاگرد اول کلاس
به نظر پسر با استعدادی میرسید ولی هیچ وفت به من محل نمی‌داد. نه فقط به من٫ به هیچ کس دیگه هم محل نمی‌داد٫ غیر از یک نفر: یکی از بچه‌ها به اسم محسن که همسایشون هم بود و دوست‌های فدیمی بودن.٫
 Ø¨Ø§ خودم فکر کردم تنها راه نزدیک شدن بهش٫‌ استفاده از محسنه. برای همین شروع کردم با محسن طرح دوستی ریختن. خیلی درسش خوب نبود. شاگرد دهم کلاس. ولی پسر خیلی خوبی بود. خیلی زود با هم دوست شدیم٫ دوست‌های صمیمی. اونقدر صمیمی Ú©Ù‡ اصلا یادم رفت برای Ú†ÛŒ باهاش دوست شده بودم!
...
وقتی کارنامم را گرفتم٫ شده بودم شاگرد یازدهم کلاس. و یک سال طول کشید که این را بفهمم

- از بلاگ یک دوست با کمی تعییر

Sunday, December 4, 2005

Change ...


Nothing endures but change.

- Heraclitus

Saturday, November 26, 2005

More than this ...


بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک می گوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
می توان فریاد زد
با صدائی سخت کاذب ، سخت بیگانه
(( دوست می دارم ))
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای ناچیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله ی قهرش
دکمه ی بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده ی یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه ی دیوار را پوشاند
می توان با نقش هایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لا به لای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
” آه ، من بسیار خوشبختم“٫

- فروغ فرخزاد

Thursday, November 24, 2005

Old Moneky ...


يک ضرب المثل قديمی می گويد:
-ميمون پير دستش را داخل نارگيل نمی کند.
در هندوستان شکارگران برای ميمون سوراخ کوچکی در نارگيل ايجاد می کنند٬يک موز در آن می گذارند و زير خاک پنهانش می کنند.ميمون دستش را به داخل نارگيل می برد و به موز چنگ می اندازد٬اما ديگر نمی تواند دستش را بيرون بکشد٬چون مشتش از دهانه سوراخ خارج نمی شود.فقط به خاطر اينکه حاضر نيست ميوه را رها کند.در اينجا ميمون درگير يک جنگ ناممکن معطل می ماند و سرانجام شکار می شود.
همين ماجرا دقيقاً در زندگی ما هم رخ می دهد.ضرورت دستيابی به چيزهای مختلف در زندگی٬ما را زندانی آن چيزها می کند.در حقيقت متوجه نيستيم که از دست دادن بخشی از چيزی٬بهتر است تا از دست دادن کل آن چيز.
در تله گرفتار می شويم٬اما از چيزی که به دست آورده ايم٬دست نمی کشيم. خودمان را عاقل می دانيم٬اما(از ته دل می گويم)می دانيم که اين رفتار يک جور حماقت است

- دومین مکتوب٫ پائولو کوئلیو

Tuesday, November 22, 2005

I am lost ...


I am lost in a dream,
But I know this is more than it seems,
I need a little help;

- Chris de Burgh, Diamond In The Dark

Wednesday, November 16, 2005

6th Sense ...



ما نپتونی‌ها ۴تا حس داریم:٫
بینایی٫ شنوایی٫ بویایی و لامسه
وقتی به زمین سفر کردم متوجه شدم که اونا یک حس دیگه به اسم ”چشایی“ هم دارن
وقتی که غذا می‌خوردن از ”مزه“ اون حرف میزدن و همین باعث شده بود که بر خلاف نپتون٫ غذا معنایی بیشتر از تامین انرژی داشته باشه
همه از مزه ”شیرین“ خیلی تعریف می‌کردن و اکثرا این ”مزه“ را خیلی دوست داشتن

اوایل من از ”مزه“ چیزی نمی‌فهمیدم اما کم‌کم چیزهایی ”احساس“ کردم
از یکی از این ”احساسات“ خیلی خوشم اومد و با خودم فکر کردم که این باید ”شیرینی“ باشه
از اون به بعد من هم شدم از طرفداران ”شیرینی“ و همه‌جا از ”شیرینی“ تعریف می‌کردم
تا این که یکبار دوست زمینیم را به غذا دعوت کردم و از اونجایی که می‌دونستم خیلی ”شیرینی“ را دوست داره٫ ”شیرین“ترین غذایی که به تجربه یاد گرفته بودم را براش درست کردم
اما دوستم اولین قاشق را خورد و گفت

چقدر تلخه!٫

 

---------------------------------------------------- 
برای درک عشق باید بیشتر از پنج حس داشت
جان والری

Tuesday, November 15, 2005

One-way Roads ...



Establishment of a one-way road between two cities will be useful or useless.
In the latter case, why we've created this road while no one will use it?
And in the former, one of the cities will become empty.

It seems that there is no benefit in creating one-way roads.
It will just destroy one of the cities or will do nothing.

Then, why we construct them between our hearts?

Thursday, November 10, 2005

Pride ...


و هرگز در زمین با تکبر راه مرو


که زمین را نتوانی شکافت


و در بلندی به کوه نخواهی رسید


 


- قرآن٫ سوره اسراء٫ آیه ۳۷

Saturday, October 29, 2005

Mistake ...


That's not serious; it's just human. 
~Jerry Kopke

Never say, "oops."  Always say, "Ah, interesting." 
~Author Unknown

If you don't make mistakes, you're not working on hard enough problems.  And that's a big mistake.
 ~F. Wikzek

Truth will sooner come out of error than from confusion.
~Francis Bacon

Please, "Protect me from what I want".

Friday, October 28, 2005

Vision ...


به آسمان نگاه میکنم. روشنی صبح را همواره دوست داشته‌ام.
به زمین مینگرم. استوار و محکم. آماده برای زندگی.
دست میگشایم تا خواب را از چشمانم برانم. سینه‌ام را از هوای لطیف پر میکنم.
لباس میپوشم. لباسهای مورد علاقه‌ام را.
کفشهایم را به پا میکنم. کهنه شده‌اند. تا آخر هفته عوض خواهند شد.
بوی خوبی به مشامم میرسد. بوی گلهای جیاط.
دوستم را میبینم. چه سعادتی بهتر از آغاز روز با دیدن یک دوست؟
سلامی میکنم و حال و احوالی.
به راه خود ادامه میدهم. راه مورد علاقه من. سبز و زیبا.
به مقصد میرسم. همان دوستهای صمیمی. همان یارهای قدیمی.
مشغول میشم. به کاری که تمام زندگی آرزویش را داشتم و با سختی بدان رسیده‌ام.
... وقت رو به پایان است. یک روز لذت بخش دیگر هم به پایان رسید.
به خانه برمیگردم.
از خستگی دراز میکشم و به خواب میروم


....

در خواب برانگیخته میشوم
آنچه که نادیدنیست میبینم
آنچه که خواستنیست میبینم
او را میبینم
زندگی را میبینم
....

به آسمان نگاه میکنم. تاریک
به زمین مینگرم. خشک
دست میگشایم تا خواب را از چشمانم برانم. هوای سرد در آعوشم میکشد
لباس میپوشم. خود را پنهان میکنم از چشمها
کفشهایم را به پا میکنم. قدیمیترین دوستانم را زیر پا له میکنم و عازم میشوم
بوی بدی به مشامم میرسد.
دوستم را میبینم. چه سعادتی بهتر از آغاز روز با دیدن یک سگ زشت؟
سلام کنم؟ چه گناهی بزرگتر از این؟
به راه خود ادامه میدهم. همان راه همیشگی. همان لجنزار قدیمی
به مقصد میرسم. باز همان چشمها. باز همان لبها
مشغول میشم. همان کار نکبت‌بار همیشگی
وقت رو به پایان است. چه سعادتی!؟
به خانه برمیگردم
به امید رویای دیشب دراز میکشم و به خواب میروم


ای کاش هرگز از این خواب برنمیخواستم

- رویای شیرین. رضا غلامی

Tuesday, October 25, 2005

Broken Wings ...


These broken wings can take me no further,
I'm lost, and out at sea,
I thought these wings would hold me forever,
And on to eternity,
And far away I can hear your voice,
I can hear it in the silence of the morning,
But these broken wings have let me down,
They can't even carry me home.
....


Oh when I left I believed that nothing would go wrong,
I thought the whole world would be waiting for my story,
Take me back, my love, I need you now,
Come back and carry me home,
Take me back and heal these broken wings,
Come back and carry me home.


- Chris de Burgh, Broken Wings


I'm waiting for the hurricane.

Sunday, October 23, 2005

Time ...


Who can say where the road goes,
Where the day flows? Only time?

And who can say if your love grows
As your heart chose? Only time?

Who can say why your heart sighs
As your love flies? Only time?

And who can say why your heart cries
When your love lies? Only time?

Who can say when the roads meet
That love might be in your heart?

And who can say when the day sleeps
If the night keeps all your heart?
Night keeps all your heart ...

Who can say if your love grows
As your heart chose? Only time?

And who can say where the road goes,
Where the day flows? Only time?

Who knows? Only time
Who knows? Only time

- Enya, Only Time

Tuesday, October 18, 2005

Captivity ...


بخش اول:
اسارت
اسارت در مكان
اسارت در زمان
اسارت در آنچه بدان معتقدم
اسارت در فکر
اسارت در عشق
اسارت در شهوت
اسارت در چشم
اسارت در هر آنچه كه هست

بخش دوم:
به خود مينگرم
دست بسته
پاي زنجير شده
بال زخمي
چشم خونين
بدن ميخكوب شده
زندگي از هم گسيخته


بخش آخر:
به بالا نگاه ميكنم
نقاط نوراني
به پايين مي آيند
اسارت رو به پايان است

Monday, October 17, 2005

Headache ...


سرم به شدت درد میکنه. این درد خیلی وقته که با منه ولی هیچجوری نمی‌تونم بهش عادت کنم. بی هیچ دلیلی٫ بی هیچ ریشه‌ای. از تختم میام پایین. باید از این زندون بزنم بیرون. لباسام را می‌پوشم. بی توجه به بقیه از اتاق می‌رم بیرون. همه خوابن. چه اهمیتی براشون داره که من درد می‌کشم؟ چه اهمیتی داره که اصلا من هستم؟ از جلوی نگهبانها رد میشم. با اینکه چشاشون بازه ولی اصلا من را نمیبینن. انگار خوابن. میرم بیرون. از سلولم رها شدم ولی هنوز توی زندونم. میخوام دوستم را ببینم. تنها کسی که میتونه سر درد من را خوب بکنه. ولی الان که نصفه شبه. چجوری بهش خبر بدم؟ بهش تلفن کنم؟ نه راه حل خوبی نیست. فکر نکنم خوشش بیاد. باید یک میل بهش بزنم. میلهاش را هر روز صبح میخونه. این را میدونم. ولی باید یه جوری تا صبح زنده بمونم. آه. بازم این درد کشنده. بهش میل میزنم. میگم که میخوام ببینمش. من توی پارکم. همون جای همیشگی. زود بیا. تو را به خدا زود بیا. بهت احتیاج دارم. رفت. الان فقط باید صبر کنم تا بخونتش. تا اون وقت چیکار کنم؟ شروع میکنم به قدم زدن. این درد من را ول نمیکنه. ولی کاریش نمیشه کرد. باید تا صبح صبر کرد. چند نفر از اونطرف خیابون رد میشن. به نظر مست میان. متلکی میگن و میرن. میرن تا بخوابن. اونا هم مثل همه. صدای قشنگی میشنوم. کسی داره نی میزنه. یک آهنگ غمناک. میشینم کنارش. چشماش بستست. ولي داره نی میزنه. نباید خواب باشه. سلام. .... . گفتم سلام. نه. جوابم را نمیده. نمیدونم اون خوابه یا من. اولین پرتوی نور خورشید به چشمم میخوره. داره صبح میشه. برم سر قرار. هنوز سرم درد میکنه. ذره‌ای از دردش کم نشده. میشینم روی صندلی. همون صندلی همیشگی. یادآور خاطرات خوب. .... . از دور یک نفر را میبینم. باید خودش باشه. اره. خودشه. ولی یه چیزی عادی نیست. نزدیکتر میاد. میخوام ببوسمش. سلام همیشگی. ولی چشماش. چشماش چرا این رنگین؟ قرمز؟ یا ... صورتی؟ چقدر این دو رنگ بهم نزدیکن. برم جلوتر؟ سرم دیگه درد نمیکنه. فرار میکنم. داد میزنم. میدوم. برمیگردم. همون زندون قدیمی. سرم دیگه درد نمیکنه. ولی قلبم به شدت درد میکنه. همه هنوز خوابن. کاش منم میتونستم بخوابم. چند بار تا حالا سعی کردم. ولی نشده. این درد لعنتی کی من را ول میکنه؟


 


- سخت‌تر از سخت. نوشته: فرهاد پاکنژاد

Saturday, October 15, 2005

What I Need ...


...


او خداوند رحمان است


از او بخواه که از همه چیز آگاه است


 


گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست


نقش غلط مبین که همان لوح ساده‌ایم


 


 


- قرآن٫ سوره فرقان٫ آیه ۵۹


- غزل شماره ۳۶۴ حافظ

Thursday, October 13, 2005

That's The Way ...


When you want it the most there's no easy way out
When you're ready to go and your heart's left in doubt
Don't give up on your faith
Love comes to those who believe it
And that's the way it is

- Celine Dion, That's the way it is

Monday, October 10, 2005

Lying ...


"Power doesn't come from a badge or a gun.  Power comes from lying."


- Sin City, The Movie

Sunday, October 9, 2005

Rotten tooth was part of my number ...


Part One:
Two weeks ago every one was alright and every thing was OK,
Every one is alright now, but nothing seems OK.
Throwing a rotten tooth away, you will feel the pain soon.
The pain will decrease in comming days, but it lasts a few.

Part Two:
All you have is a number,
lose it, to lose yourself.
Don't look at different numbers,
because you may want another,
and it would be impossible.

Part Three:
The rotten tooth was in my number.
I threw it away.
Where am I now?

Saturday, October 8, 2005

Black ...


خستگی مفرط


کوفتگی بدن


بی‌حالی دائمی


درد مزمن


علائم ترک بیماری

Monday, October 3, 2005

If You Really Love Her ...


She is a part of me now,
She’s the very heart of me now, so...
If you really love her, let her go.


- Chris De Burgh, If you really love her let her go

Saturday, October 1, 2005

The Same ...


The Same Buildings,
The Same People,
The Same Company,
The Same Looks,
The Same Life .

Saturday, September 17, 2005

Night ...



شب را به یاد بیاور


در هنگام گناه


در هنگام نیکی


Ú©Ù‡ موفقیت Ùˆ Ø´Ú©Ø³Øª


 Ø¨Ù‡ همین سادگی است


Tuesday, September 13, 2005

It's My Life ...


It's my life
It's now or never
I ain't gonna live forever
I just want to live while I'm alive
My heart is like an open highway


- Bon Jovi, It's my life

Friday, September 9, 2005

I'm No Angel


I'm no angel, but please don't think that I won't try and try
I'm no angel, but does that mean that I can't live my life
I'm no angel, but please don't think that I can't cry
I'm no angel, but does that mean that I won't fly


- Dido, I'm no angel

Tuesday, September 6, 2005

A Way To Go ...



از این‌جا راه تقسیم می‌شد.


کدام یک به مقصد می‌رسید؟


بی هیچ راهنما. بی هیچ نقشه‌ای.تنها با یک کتاب راهنمای قدیمی.


 


اولی کتاب را برداشت. ”هر چه هست این توست.“ نشست و به خواندن مشغول شد.


دومی به عقب نگاه کرد. ”شاید دیگر رهگذران راه را بشناسند.“ به کنار جاده رفت و به راه خیره شد.


سومی کوله‌بارش پرتر از بقیه به نظر می‌رسید. ”هیچ‌گاه اینجا نبوده‌ام اما چه آشنا به نظر می‌رسد.“ بی توجه به دیگران راهی را برگزید و رفت.


چهارمی در پی سومی روان شد. ”حتما راه را می‌شناسد.“


آخری راهی را گرفت و رفت. گویا بارها این مسیر را پیموده بود. ”حرکت زندگی است. حتی اگر راه را نمی‌شناسی توقف مکن.“


 


اولی راه یافت اما دیر. پای در  Ù…سیر گذاشت. ولی مرگ از راه رسید Ùˆ مجالش نداد.


دومی نشست و هرگز بلند نشد. گویی هرگز راهنما را ندید.


سومی به شهر نقره‌ای رسید و آنجا مقیم شد. ”پس آخرین مسیر به شهر طلایی می‌رسید. حیف که دیگر زمانی نمانده است.“ -


چهارمی توشه‌اش در بین راه به پایان رسید و تسلیم مرگ شد.


پنجمی به جهنم رسید و از آن گذشت. در آتش غوطه‌ور شد و از راه رها شد. ”چه شهر زیبائیست شهر طلایی.“


Saturday, September 3, 2005

Cards ...


کارت‌ها چه می‌دانند؟


Friday, September 2, 2005

Simple Circle ...


- روزها سپری می‌شدند. یکی بعد از دیگری. با شادی و خوشی. با آرامش.


نیاز به هیچ چیز نداشت. حتی فکر کردن.


”تنها احمق‌ها ذهن خود را مشغول می‌کنند“.


- روزها همچنان می‌گذشتند. با شادی و خوشی. یکی بعد از دیگری. با آرامش.


تا اینکه روزگار سکه را چرخاند.


- روزها سپری می‌شدند. یکی بعد از دیگری. با درد و رنج. با سختی.


به همه چیز و همه کس نیاز داشت. حتی فکر. شبانه روز غرق در فکر.


”تنها احمق‌ها به هیچ چیز فکر نمی‌کنند“.


- روزها همچنان می‌گذشتند. با درد و رنج. یکی بعد از دیگری. با سختی.


تا اینکه این بار او سکه را چرخاند.


- روزها سپری می‌شدند. بی درد. بی رنج. با آرامش.


فقط به یک نفر نیاز داشت.


”تنها فکر به بی فکری حکم می‌کند“.


 


چرا ماه گرد است؟


چون دایره همان آرامش است.

Wednesday, August 31, 2005

Until ...


I am what I am
I do what I want
But I can't hide

And I won't go
I won't sleep
I can't breathe
Until ...

I won't leave
I can't hide
I cannot be
Until ...

- Dido, Here With Me

Carry Me ...


Let it start, my friend, let it start,
Let the tears come rolling from your heart,
And when you need a light in the lonely nights,
Carry me like a fire in your heart.

- Chris De Burgh, Carry Me

Monday, August 29, 2005

Goddess of the Wind ...


هنگامی که پنجره‌ای می‌گشاید


و مرا را در مقابل آن می‌نشاند


تا پی به سر برم


به کجا می‌توانم پناه برد


که مرا باز می‌دارد


فریبندگی و دلبری نسیم


 

Sunday, August 28, 2005

Far and away


One day, one night, one moment
My dreams could be tomorrow
One step, one fall, one falter
East or west,
Over earth or by ocean
One way to be my journey
This way could be my
Book of days

No day, no night, no moment
Can hold me back from trying
One flag, one fall, one falter
I’ll find my day maybe
Far and away
Far and away

One day, one night, one moment
With a dream to be leaving
One step, one fall, one falter
Find a new world across a wide ocean
This way became my journey
This day brings together
Far and away

This day brings together
Far and away
Far and away.

- Enya, Book of Days

Saturday, August 27, 2005

Heart ...


I come not, friends, to steal away your hearts,
I am no orator, as Brutus is;
But, as you know me all, a plain, blunt man,
That love my friend.

- Julius Caesar, Act III, scene ii

Friday, August 26, 2005

Fall


چه می‌توان کرد آنگاه که از راه فرا می‌رسد؟

Wednesday, August 24, 2005

‍Papillon



تباهی عمر٫بدترین کاری که یک انسان می‌تواند انجام دهد



تو باز خواهی گشت پاپیون٫ تو باز خواهی گشت

 


نقش یک پروانه روی سینه‌ام خالیست.



Tuesday, April 5, 2005

Entry for April 06, 2005

This is My first step writing a blog.


I don't know what should I write here, So Let me think!


I will back Soon!