Thursday, December 29, 2005

Third Time ...


عشق هیچگاه انسانی را از دنبال کردن افسانه شخصیش باز نمی‌دارد
اگر چنین شود به خاطر آنست که عشق تو عشق راستینی نبوده است

هر چیزی که یکبار رخ دهد ممکن است دیگر هرگز رخ ندهد
اما چیزی که دوبار رخ داد قطعا بار سوم نیز رخ می‌دهد

کیمیاگر، پائولو کوئلیو

Monday, December 26, 2005

Tears ...


انگشتانم جاری می‌شوند
بر مزرعه
خالی از ذهن
سرشار از حس
دگربار لبخند خواهم زد
در زیر باران
چون اشک آبیست
اشکی که فرو می‌افتد
به آسمان
و از آن گلی می‌روید
زیباتر از برگ درخت
و از من نخواهند ‌پرسید
که چرا آنشب
تو را نبوسیدم

- از بلاگ یک دوست

Saturday, December 24, 2005

Fish ...


The man thinks...
The horse thinks...
The sheep thinks...
The cow thinks...
The dog thinks...
The fish doesn't think,
The fish is mute...
Expressions...
The fish doesn't think
'cause...
The fish knows everything.

- "Arizona Dream" The Movie.

Tuesday, December 13, 2005

Blindness ...


ما کور هستیم٫ کور اما بینا٫ کورهایی که می‌توانند ببینند اما نمی‌بینند
We are blind, Blind but seeing, Blind people who can see, but do not see

 Ø²Ù…ان است Ú©Ù‡ بر ما حاکم است٫ زمان است Ú©Ù‡ در آن سر میز با ما قمار می‌کند Ùˆ تمام برگ‌ها را در دست دارد. باید برگ‌های برنده‌ی زندگیمان را حدس بزنیم

به مرد کوری بگویید آزاد هستی٫ دری را که از دنیای خارج جدایش می‌کند باز کنید٫ ‌بار دیگر به او می‌گوییم آزادی٫ ‌برو٫ و او نمی‌رود٫ همانجا وسط جاده با همراهانش ایستاده٫ می‌ترسند٫ ‌نمی‌دانند کجا بروند٫ واقعیت اینست که زندگی در یک هزارتوی منطقی٫ که توصیف تیمارستان است٫ قابل قیاس نسیت با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون مدد یک دست راهنما یا قلاده‌ی یک سگ راهنما برای ورود به هزار توی شهری آشوب زده که حافظه نیز در آن به هیچ دردی نمی‌خورد٫ چون حافظه فادر است یادآور تصاویر محله‌ها شود٫ نه راه‌های رسیدن به آن‌ها.

- کوری٫ خوزه ساراماگو
- Blindness, Jose Saramago

یادداشت: ”کوری“ (برنده جایزه نوبل سال ۱۹۹۸) آخرین کتابی است که خوانده‌ام و به نظر خودم ارزشی بیشتر از وقتی که برای خواندنش صرف کردم داشت

Saturday, December 10, 2005

Gift ...


Last friday was my birthday;
I've got several gifts, from several friends,
But there was an especial one;


A piece of paper, 
Which reminds me that I'm still alive;


A red rose,
Which tells me that I'm still in love;


A bright light,
Which brings me closer to God;


I'm 20.

Tuesday, December 6, 2005

My Way ...


راهنمایی که درس می‌خوندم ٫‌شاگرد دوم کلاسمون بودم. عضو بروبچز خفن کلاس. با تمام بچه‌هایی که دستی در علم داشتن دوست بودم غیر از یکی: شاگرد اول کلاس
به نظر پسر با استعدادی میرسید ولی هیچ وفت به من محل نمی‌داد. نه فقط به من٫ به هیچ کس دیگه هم محل نمی‌داد٫ غیر از یک نفر: یکی از بچه‌ها به اسم محسن که همسایشون هم بود و دوست‌های فدیمی بودن.٫
 Ø¨Ø§ خودم فکر کردم تنها راه نزدیک شدن بهش٫‌ استفاده از محسنه. برای همین شروع کردم با محسن طرح دوستی ریختن. خیلی درسش خوب نبود. شاگرد دهم کلاس. ولی پسر خیلی خوبی بود. خیلی زود با هم دوست شدیم٫ دوست‌های صمیمی. اونقدر صمیمی Ú©Ù‡ اصلا یادم رفت برای Ú†ÛŒ باهاش دوست شده بودم!
...
وقتی کارنامم را گرفتم٫ شده بودم شاگرد یازدهم کلاس. و یک سال طول کشید که این را بفهمم

- از بلاگ یک دوست با کمی تعییر

Sunday, December 4, 2005

Change ...


Nothing endures but change.

- Heraclitus