Friday, October 28, 2005

Vision ...


به آسمان نگاه میکنم. روشنی صبح را همواره دوست داشته‌ام.
به زمین مینگرم. استوار و محکم. آماده برای زندگی.
دست میگشایم تا خواب را از چشمانم برانم. سینه‌ام را از هوای لطیف پر میکنم.
لباس میپوشم. لباسهای مورد علاقه‌ام را.
کفشهایم را به پا میکنم. کهنه شده‌اند. تا آخر هفته عوض خواهند شد.
بوی خوبی به مشامم میرسد. بوی گلهای جیاط.
دوستم را میبینم. چه سعادتی بهتر از آغاز روز با دیدن یک دوست؟
سلامی میکنم و حال و احوالی.
به راه خود ادامه میدهم. راه مورد علاقه من. سبز و زیبا.
به مقصد میرسم. همان دوستهای صمیمی. همان یارهای قدیمی.
مشغول میشم. به کاری که تمام زندگی آرزویش را داشتم و با سختی بدان رسیده‌ام.
... وقت رو به پایان است. یک روز لذت بخش دیگر هم به پایان رسید.
به خانه برمیگردم.
از خستگی دراز میکشم و به خواب میروم


....

در خواب برانگیخته میشوم
آنچه که نادیدنیست میبینم
آنچه که خواستنیست میبینم
او را میبینم
زندگی را میبینم
....

به آسمان نگاه میکنم. تاریک
به زمین مینگرم. خشک
دست میگشایم تا خواب را از چشمانم برانم. هوای سرد در آعوشم میکشد
لباس میپوشم. خود را پنهان میکنم از چشمها
کفشهایم را به پا میکنم. قدیمیترین دوستانم را زیر پا له میکنم و عازم میشوم
بوی بدی به مشامم میرسد.
دوستم را میبینم. چه سعادتی بهتر از آغاز روز با دیدن یک سگ زشت؟
سلام کنم؟ چه گناهی بزرگتر از این؟
به راه خود ادامه میدهم. همان راه همیشگی. همان لجنزار قدیمی
به مقصد میرسم. باز همان چشمها. باز همان لبها
مشغول میشم. همان کار نکبت‌بار همیشگی
وقت رو به پایان است. چه سعادتی!؟
به خانه برمیگردم
به امید رویای دیشب دراز میکشم و به خواب میروم


ای کاش هرگز از این خواب برنمیخواستم

- رویای شیرین. رضا غلامی

2 comments:

  1. to be aware of a dream is the death of the dream

    ReplyDelete
  2. Agreed! But you may think about a nice reminiscence twice.

    ReplyDelete