Saturday, September 21, 2013
Sunday, September 1, 2013
Sometimes I think ...
گاه می اندیشم
چندان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم
همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم
و باران
و انسانهایی در زندگیم باشند که زلال تر از باران باشند
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی
روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را
ــ بی قید ــ
و تکان دادن دستت که
ــ مهم نیست زیاد ــ
و تکان دادن سر را که
عجیب
عاقبت مُرد؟
ــ افسوس ــ
کاشکی می دیدم
حمید مصدق، شاملو
Tuesday, August 6, 2013
Sunday, July 21, 2013
Saturday, July 13, 2013
Saturday, June 22, 2013
Tuesday, May 21, 2013
Monday, May 6, 2013
Saturday, April 13, 2013
Tuesday, April 2, 2013
Sunday, March 10, 2013
Tuesday, February 26, 2013
Sunday, February 17, 2013
Alone ...
همهی این جداییها، مرا ناخواسته به فکر آنچه جبرانناپذیر بود و روزی فرا میرسید می انداخت، هرچند که آن زمان هرگز جدی به امکان زنده ماندن خودم پس از مرگ مادرم فکر نکرده بودم . عزمم این بود که یک دقیقه از مرگ مادرم نگذشته بود خودم را بکشم. بعدا غیبت مادرم چیزهایی ازین هم تلختر به من آموخت. آموخت که آدم به غیبت عادت میکند و این عادت به نبودن عزیزان از نبودنشان ناگوارتر است.
خوشیها و روزها / مارسل پروست / مهدی سحابی
Tuesday, January 29, 2013
Love ...
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان به ما میگویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زندهایم همان اندازه بیاعتنا میشویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بیخود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بیتردیدِ آینده، برغم این حس بیاساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد
- خوشیها و روزها / مارسل پروست / مهدی سحابی
Saturday, January 19, 2013
Subscribe to:
Posts (Atom)